گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند. من دزد مالاو هستم ، نه دزداعتقاد او. اگر آن را پس نمی دادم وعقیده صاحب آن مال ،خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصافاست.
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینشاز هتل برمی داشت و به محل کار می برد. ماه سپتامبر بود و هوای سوئد دراین ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است. در آن زمان، 2000 کارمند ولوو باماشین شخصى به سر کار می آمدند.
ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم وهمکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد و ماکلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد ساختمان محل کارمان شویم. روز اوّل، منچیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. تا اینکه بالاخره روز چهارم به همکارمگفتم:
"آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت:چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم.
بعد ادامه داد: باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرترمی رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع بهسرکارشان برسند.
در اوزاکای ژاپن ، شیرینیسرای بسیار مشهوری بودشهرت آن به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت .
مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند ، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد، قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت:
مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
در داستانهای قدیمی آورده اند که، روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاهخویش را به زمین فرستاد و گفت در هر قاره ای، یکی از بندگان را بیاب و هرآنچه میخواهد مستجاب کن.
فرشته نخست بار بر کالیفرنیای آمریکا فرودآمد. مردی را دید که در خیابان قدم میزند. گفت ای مرد، حاجت چه داری تا رواکنم از برای تو؟ مرد گفت: خانه ای بزرگ میخواهم. ماشینی بسیار بزرگ ومقدار زیادی پول. آنقدر که هر چه خرج کنم به پایان نرسد...
خواسته مرد مستجاب شد.
فرشته بر سر اروپا چرخی زد و بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد. آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی میخواهم زیبا رو. و لباسی که هیچ زنی تاکنون نپوشیده باشد. و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد...
خواسته زن مستجاب شد.
فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه کویر فرود آمد. مردی را دیدنشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟
مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم.
فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزوییبکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنمنمیرسد.
فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!
فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟ گفت: بله! کمی آن طرف تر،پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است کهاو بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تو خیابون داشتم قدم میزدم که کودکی رو دیدم یه جا نشسته داره یهچیزی رو کاغذ می نویسه رفتم جلو نشستم کنارش گفتم اسمت چیه؟ گفت: حسین گفتمبابات کجاست؟ یه نیگاه بهم انداخت و با صدا آروم گفت رفته پیشهخــــــــدا گفتم مامانت کجاست حسین گفت مریــــــضه داره میـــره پیشخــــــدا سرمو چر خوندم دیدم روی کاغذ نوشته بود خــــــــــداباهــــــــــاتقــــهـــــرم.
ارزش یک خواهر را، از کسی بپرس که آن را ندارد.
ارزش ده سال را، از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند.
ارزش چهار سال را، از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس.
ارزش یک سال را، از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است.
ارزش یک ماه را، از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است.
ارزش یک هفته را، از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس.
ارزش یک دقیقه را، از کسی بپرس که به قطار، اتوبوس یا هواپیما نرسیده است.
ارزش یک ثانیه را، از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است.
ارزش یک میلی ثانیه را، از کسی بپرس که در مسابقات المپیک، مدال نقره برده است.
زمان برای هیچکس صبر نمی کند. قدر هر لحظه خود را بدانید. قدر آن را بیشترخواهید دانست، اگر بتوانید آن را با دیگران نیز تقسیم کنید.
تو خیابون داشتم قدم میزدم که کودکی رو دیدم یه جا نشسته داره یهچیزی رو کاغذ می نویسه رفتم جلو نشستم کنارش گفتم اسمت چیه؟ گفت: حسین گفتمبابات کجاست؟ یه نیگاه بهم انداخت و با صدا آروم گفت رفته پیشهخــــــــدا گفتم مامانت کجاست حسین گفت مریــــــضه داره میـــره پیشخــــــدا سرمو چر خوندم دیدم روی کاغذ نوشته بود خــــــــــداباهــــــــــاتقــــهـــــرم.
روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تاتصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کردکه این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشیخواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلمشوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت:
"من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند."
یکی دیگر گفت:
"شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد."
هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:"این دست چه کسی است، داگلاس؟"
داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد:
"خانم معلم، این دست شماست."
معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، بهبهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
شما چطور؟! آیا تا به حال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟
جهانگردی آمریکایی به قاهره رفت تا پارسای معروفی را زیارت کند. جهانگرد باکمال تعجب دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود وغیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست ؟......
برای مطالعه بقیه داستان ، لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید.
در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حالبازي بودند نگاه ميكردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمزدارد و از سرسره بالا ميرود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي ودر ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي ميكرد اشاره كرد .
مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامي وقت رفتن است .
سامي كه دلش نميآمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟
مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامي دير ميشود برويم . وليسامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول ميدهم .
مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نميكنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواريزير گرفت و كشت . من هيچگاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم . و هميشه بهخاطر اين موضوع غصه ميخورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در موردسامي تكرار نكنم . سامي فكر ميكند كه 5 دقيقه بيشتر براي بازي كردن وقتدارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت ميدهم تا بازي كردن و شادياو را ببينم . 5 دقيقه اي كه ديگر هرگز نميتوانم بودن در كنار تاماز دسترفته ام را تجربه كنم
تعداد صفحات : 9